وبلاگموبلاگم، تا این لحظه: 2 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡⚡⚡🪄🔮Patterhead🔮🪄⚡⚡، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

دنیای سایه

الَّذِينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ☘🌱

دلم خیلییی گرفته

خانم Ava خیلی دلم از خوندن مطلبتون گرفت...... دوست عزیز نیازی نیست ناراحت باشید چون شما اصلا تنها نیستید خداوندی هست و منتظره شما فقط خواسته هاتونو از جانب اون بخواهید. فقط و فقط به خدا توکل کنید نماز بخونید و ذکر بگید و همه چیز رو فراموش کنید . اگه پیام من رو دیدید اصلا جوابمو ندید و تشکر و... نفرستید فقط یک صلوات برای پدربزرگم چون از ایشون یاد گرفتم ...
22 تير 1400

کتاب...

اگر میخواهید مرا شاد کنید به من کتاب دهید اگر میخواهید به من هدیه ای گرانبها بدهید فقط کتاب بدهید..... اگر میخواهید در یاد من جاودان بمانید مرا به کتابخانه ببرید..... و اگر میخواهید تا ابد جاودانه باشید فقط کتاب بدهید.... آری کتاب است که جاودانه میکند ..... ...
22 تير 1400

کتاب...

اگر میخواهید مرا شاد کنید به من کتاب دهید اگر میخواهید به من هدیه ای گرانبها بدهید فقط کتاب بدهید..... اگر میخواهید در یاد من جاودان بمانید مرا به کتابخانه ببرید..... و اگر میخواهید تا ابد جاودانه باشید فقط کتاب بدهید.... آری کتاب است که جاودانه میکند ..... ...
22 تير 1400

اولین ماهگرد وبلاگم

سلام سلام یک ماه از بودن من پیشتون میگذره یکماهه من از اتفاقات و وقایع روزانه ام براتون نوشتم و یکماهه شما با اشتیاق و علاقه اونارو دنبال کردید خیلی دوستتون دارم تا بعد✋✋✋💚💞💞💞🌺🌺🌹🌹 ...
21 تير 1400

اولین ماهگرد وبلاگم

سلام سلام یک ماه از بودن من پیشتون میگذره یکماهه من از اتفاقات و وقایع روزانه ام براتون نوشتم و یکماهه شما با اشتیاق و علاقه اونارو دنبال کردید خیلی دوستتون دارم  تا بعد✋✋✋💚💞💞💞🌺🌺🌹🌹 ...
21 تير 1400

وقتی خبر...

وقتی خبر رفتن تو رسید هیچ نگفتم... وقتی مطمئن شدم که دیگر پدربزرگی در بین ما نیست.... آرام رفتم که لباس های سیاه را بیاورم که ناگهان پرتاب شدم به دیروز لحظه ای که نمیدانستم  آخرین دیدار من و توست بغضم ترکید و فقط ضجه زدم...... پدربزرگ خوب من رفتی پیش امام رضا بهش آقا بگو من گفتم خیلی نامردی قرار نبود آقا بزرگمو ازم بگیری 😢
20 تير 1400

وقتی خبر...

وقتی خبر رفتن تو رسید هیچ نگفتم... وقتی مطمئن شدم که دیگر پدربزرگی در بین ما نیست.... آرام رفتم که لباس های سیاه را بیاورم که ناگهان پرتاب شدم به دیروز لحظه ای که نمیدانستم آخرین دیدار من و توست بغضم ترکید و فقط ضجه زدم...... پدربزرگ خوب من رفتی پیش امام رضا بهش آقا بگو من گفتم خیلی نامردی قرار نبود آقا بزرگمو ازم بگیری 😢
20 تير 1400

اشک...

یک ماه پیش رفتم خانه ات هیچکس نبود... در را که باز کردم ناخوداگاه وقتی چشمم به قاب عکس افتاد گفتم سلام آقابزرگ.... اشک در چشمانم حلقه بست بغض لعنتی امانم نمیداد سلام پدربزرگ😭😢😢 دلتنگ دلتنگم😢 ...
20 تير 1400
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دنیای سایه می باشد